فردا 25 شهریور

ساخت وبلاگ
۱) بله من مبتلا شدم به اورتینکینگ هی فکر میکنم البته بهتره بگم نشخوار فکری میکنم  هی گذشته رو زیر و رو میکنم، هی صحنه ها رو تو ذهنم مرور میکنم ولی باز نمیفهمم اشتباه کجا بود ...هی میرم عقب تر ، ۱ روز ، ۱ هفته ، ۱ سال ، ۱۰ سال اصن ... تا جایی که ذهنم یاری میکنه برمیگردم عقب ، بعد شروع میکنم به شمردن  اشتباهاتمو میشمارم و هر لحظه شرمسارتر میشم بعد یادم‌میاد فلان حرفو زدم و دلم میخواد برم بزنم تو دهنِ خودِ اون موقعم بعد یاد فلان رفتارم می افتم دلم میخواد برم بزنم تو گوشِ خودِ اون موقعم بعد با خودم میگم آخه کی میخواد اون رفتار و حرف منو ببخشه ... کاش من همون لحظه مُرده بودم و تموم شده بودم ... بعد دلم میخواد برم اون آدمه رو پیدا کنم بغلش کنم اول ببوسمش بعد بگم تمام قد شرمنده ام ، چه کار کنم که جبران فلان رفتارم بشه ... اما دریغ ... دریغ که به تعداد بسیاری از اونها اصن دسترسی ندارم  یه وقتایی یاد قضاوت هام می افتم که چه بی رحمانه و مغرورانه آدما، رفتار ها و حرفها و عقایدشون رو قضاوت میکردم و حالا خودم دائم ترس از قضاوت شدن دارم ... فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 21:57

کاش مُرده بودم

کاش مُرده بودم و اصن امشبو نمیدیدم

کاش بمیرم و دیگه مث امشبو نبینم

فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 21:57

از خواب و خوراک افتادم ... کلا بی اشتها شدم و دائما احساس میکنم معده م پره و اگه چیزی بخورم سنگین تر از الانم میشم و خب مشخصا نمیخورم! صبونه دو تا لقمه نون و پنیر با یه چایی تلخ به زور، ناهار کلا ۴_۵ تا قاشق برنج با یه خورشتی چیزی، دیگه همینه تا فردا صبح ، شام که اصلااااا نمیتونم بخورم، میلمم به هیچ تنقلات و میوه و خوراکی دیگه ای هم نمیره، دائمم دارم با مامانم میجنگم که میگه یه چیزی بخور مریض میشی و من میگم تا خرخره پر ام نمیتونم ، ولی پر از چی واقعا واسه خودمم سواله تو همین ۲ هفته که اینجوری شدم حدود ۵ کیلو وزن کم کردم، و کمر شلواری که اصولا واسه سر کار رفتن میپوشم حسابی بهم شل شده  واقعا نمیدونم چه دردمه؟ دکترم نمیرم چون قطعا اول کار بهم میگه آندوسکوپی شو ( تازه اگه نگه کولونوسکوپی هم بشو...) ببینیم اون تو چه خبره و من هیچ وقت تن‌ به این‌ خفت نخواهم داد ... از طرفی خواب ندارم... یعنی خوابم عمیق نمیشه ، تو طول زمانی که خوابم حس میکنم هوشیارم و وقتی سر ساعت معهود بیدار میشم ، حس میکنم اصلا خستگی از تنم نرفته ، و کیفیت خوابم واقعا افت کرده ... یه دوره روان شناسی از این وویس ها خریدم، تو وویسهاش یه سری چیزا توضیح میده ، یه سری تمرین عم داره بعد میگه تا تمرینو انجام ندادی نرو وویس بعدی حالا تمریناش چیه ؟ مثلا میگه مغزت رو ببر در حالت آلفا، به این صورت که یه جای آروم دراز بکش، ۵ تا نفس عمیق بکش، بعد یکی یکی عضلاتت رو به حالت استراحت ببر بعد به فلان چیز فکر کن، بعد من‌ آمدم این‌کارو انجام بدم ، تو همون چند دقیقه اولِ فرستادنِ مغزم به حالت آلفا، از فرط خستگی خوابم برد و ۲ ساعت کاااامل خوابیدم ! :/  یکی دیگه از توصیه هاش ورزش کردن منظم عه، یکی دیگه ش اینه که شبا زود فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 18:49

(فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاهاندر سفر عشق، مرا همسفری نیست)* امشب فکر کنم به اندازه ی همه ی عمرم اشک ریختم یه جوری اشکهام جاری بود که خودم حس میکردم بدنم‌ دهیدره شد از بس آب از دست دادم! چند دقیقه ای یه بار برمیگشتم سرمو تو بالش فرو میکردم و با تمام قدرت گریه میکردم و بعد یه کم آروم میشدم باز برمیگشتم‌ به پشت میخوابیدم و همینطور که داشتم سقفو نگا میکردم اشکام از هر دو چشمم جاری بود  و در تمام مدت فقط این دو تا جمله تو ذهنم بود " مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است..."** و  " لاتقنطو من رحمه الله"*** خلاصه هی رو دست چرخیدم گریه کردم هی برگشتم‌ سقفو نگا کردم باز گریه کردم هی با خودم این دو تا جمله رو تکرار کردم بعد حس کردم چقدر دلم میخواست اینجا باشی همینجا درست پیش خودم که وقتی حالم بده دست بکشم رو صورت زبرت با ریش هایی که تازه مرتبشون کردی و بهت بگم که تو همه کسِ منی، تو آیندمی ، گذشتمی ، همه دنیامی بعد نگا کنم به مروارید های سفیدی که از پشت لب های قیطونیت ظاهر میشن و بعد ذوب بشم تو آغوشت ... حالم خیلی بده ، به دو تا علامت قبلی _ بی اشتهایی و بی خوابی_ خارش کل بدن و سردردهای کشنده هم اضافه کنید ، البته که همه ی اینا تظاهرات فشار روانیی هست که بهم وارد میشه و از توان تحملم خارجه و تقریبا مطمئنم که مشکل جسمی خاصی نیس و تا روح و روانم آروم‌ نشه اینا هم همینن و حتی ممکنه بدتر بشن من تراپی لازمم نه نه ، من بین الحرمین لازمم ... "میشود نیمه شبی گوشه ی بین الحرمین من فقط اشک‌ بریزم تو تماشا بکنی ؟ "**** چی شده ؟ راستش نمیخوام جزئیات بگم ، همینقدر که اینجا بنویسم که بعدا با نگا کردن بهش یادم بیفته جریان چی بود واسه خودم فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 18:49

فقط آمدم بگم که 

بار اول نیس که دارم سر قبری گریه میکنم که مُرده توش نیس!

و تا حالا چندییییین‌ مرتبه این کارو کردم ! 

کاش بار آخر بود 

کاش این بار خدا صدامو میشنید ...

فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 18:49

با خشونت و بی رحمی بهم گفت داری به ن حسادت میکنی؟  از کوره در رفتم و با داد گفتم آره من‌با همه ی قلبم به ن حسادت میکنم به همه ی چیزایی که داره و من ندارم، به همه چیزایی که راحت براش فراهم‌شده ولی من خودمم اگه پاره کنم به اونا نمیرسم، حتی به حال خوبی که داره و من حتی ۱ دقیقه شم نداشتم بعد زدم زیر گریه و گفتم‌‌ نه تنها به ن حسادت میکنم که به "م" و "ع" هم حسودی میکنم اصن‌میدونی چیه ؟‌ من هیییییچ هنری ندارم، هیچ آدم‌ خاصی نیستم، هیچ جذابیتی ندارم، زشتم‌، چاقم، اخلاق ندارم ، اصن هیچیِ هیچی ندارم و بلد نیستم و از پس هیچ کاری برنمیام غیر از حسادت  بعدم نشستم به حال زارم گریه کردم (البته هنوزم نفهمیدم چرا وقتی رحمم میخواد خونریزی کنه باید قبلش اعصابم به گاجِ صگ بره ؟ ) فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 15:46

با توجه به جایی که برای ملاقات اول پیشنهاد کرده بود فک کردم قراره بریم تو برگاش خش خش کنیم ولی خب فقط تو کافه ش نشستیم و حرف زدیم و چقدر جو سنگین بود :/ و چ کار خوبی کردم وقتی داشتم میرفتم ک روی صندلی مقابلش بشینم گوشیمو سایلنت کردم ، استاد راهنمای من ۴ ماهه ک مُرده :/ یعنی واقعا نیست و نابود شده بود ها بعد تو اون فاصله حدود ۱ ساعت صحبت کردن ۳ بار زنگ زده بود :/  وقتی امدم بیرون گوشیمو نگا کردم دیدم میسکال و مسیج دارم فکر کردم خواهرم باشه و باز کردم دیدم اون عنه فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 15:46

میخوام از انتظار بنویسم از اینکه وقتی منتظری انگار تک تک سلول های بدنت منتظرن حس میکنی قلبت تند تر میزنه و تمرکز نداری  حس میکنی باید از کاری که در حال انجامشی دست بکشی و به انتظار کشیدن ادامه بدی، بعد فکر میکنی این حجم از فکر و خیال و ضربان قلب بالا ممکنه کار دستت بده بهتره برگردی سر کارت که حداقل کمتر درگیر فکر و خیال باشی بعد میبینی تمرکز کافی نداری و دائم تو اینطوری دور باطل میزنی ... میخوام از دلتنگی بنویسم واستون از اینکه وقتی حس میکنی دلتنگ شدی ، حس میکنی روح و روانت داره خودشو پاره میکنه که به منبع دلتنگی برسه ولی خب ، نمیشه ... متاسفانه گیر کرده تو کالبد و جسمِ تو و بی قراریش جسمت رو بی قرار تر میکنه ، مثلا بی خواب میشی، بی اشتها میشی یا به قول معروف از خواب و خوراک می افتی  (اینجوری نمیشه  بذار برم مشهد  بذار برسم صحن انقلاب  بعد از اینکه اشکام اجازه ی دیدن گنبد رو دادن، اون موقع همه حرفهامو به امام رضا میزنم) فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 15:46